سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از سخنان آن حضرت است ، چون کسى از او پرسید : « رفتن ما به شام به قضا و قدر خدا بود ؟ » پس از گفتار دراز ، و این گزیده آن است : ] واى بر تو شاید قضاء لازم و قدر حتم را گمان کرده‏اى ، اگر چنین باشد پاداش و کیفر باطل بود ، و نوید و تهدید عاطل . خداى سبحان بندگان خود را امر فرمود و در آنچه بدان مأمورند داراى اختیارند ، و نهى نمود تا بترسند و دست باز دارند . آنچه تکلیف کرد آسان است نه دشوار و پاداش او بر کردار اندک ، بسیار . نافرمانیش نکنند از آنکه بر او چیرند ، و فرمانش نبرند از آن رو که ناگزیرند . پیامبران را به بازیچه نفرستاد ، و کتاب را براى بندگان بیهوده نازل نفرمود و آسمان‏ها و زمین و آنچه میان این دو است به باطل خلق ننمود . « این گمان کسانى است که کافر شدند . واى بر آنان که کافر شدند از آتش . » [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 91 آبان 3 , ساعت 5:5 عصر

خسته بود، خیلی خسته... بیش از همه، از آدمها خسته بود. دیگر حوصله شان را نداشت. باعث آرامشش که نمی شدند، هیچ، اسباب سلب آرامشش بودند. گهگاهی قلبش هم درد می گرفت. مثل همیشه با بی میلی وارد خانه شد. سلام با یک لبخند! روزه بود. افطار کرد. نمازش را قبلا در مسجد خوانده بود. باز هم طاقت نیاورد. رفت اتاق و تنها برای خودش خلوت کرد. نه اینکه لیاقتش را داشته باشد ولی خیلی دلش می خواست شهید شود. اینطوری هم پیش خالق یکتا و محبوبش سربلند بود و هم از دست مردم راحت می شد.

گوشیش را روشن کرد. سخنان استادش را گوش داد تا شاید کمی آرامش بگیرد. از آدمها برای استاد گفته بود. ازکم لطفی هایشان. در آخر کار گفته بود که زندگی کردن با آدمها و درست زندگی کردن سخت است. جواب استاد غافلگیرش کرد!:«سخت نیست، سخت تر است!»

در حین گوش دادن صحبت های استاد، نگاهش به نهج البلاغه افتاد. به کتابی که کلام عزیزترین کس او بود. انگارکتاب او را می خواند. سریع به سمتش رفت. نیت ک ردو ذکرگفت. با مولایش نجوا کرد: آقاجان برایم بگوئید، برای دلم بگوئید.

بازش کرد: صفحه 541؛ خط آخر نامه 33 و کل نامه های 34 و 35. عنوان نامه را که دید به نظرش بی ربط آمد! گفت: آقاجان آخر این چه ربطی به حرف دل من دارد. زود قضاوت کرد! نامه ها را خواند، خط به خط...

«... مردم را به راه پروردگارت بخوان و از خدا فراوان یاری خواه که تو را درمشکلات کفایت می کند، و در سختی هایی که بر تو فرود می آید یاری ات می دهد.»

اواخر نامه 35 که رسید دیگر طاقت نیاورد اشک هایش جاری شد. باز هم مولای مهربانی ها مستقیم او را مورد عنایت قرار داده بودند. حال باید برای لطف پدر مهربان امت گریه می کرد یا برای دردهای اندوهناک دل مولای غریبش.

«... از خدا می خواهم به زودی مرا از این مردم نجات دهد! به خدا سوگند اگر در پیکار با دشمن، آرزوی من شهادت نبود و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم، دوست می داشتم حتی یک روز با این مردم نباشم و هرگز آنان را دیدار نکنم.»

آنجا بود که فهمید باید برای رسیدن به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت، باید با همین مردم و در کنارشان درست زندگی کند!

یا امیر المومنین روحی فداک




لیست کل یادداشت های این وبلاگ